۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

تقدیم به همه ی دوستان وبلاگ نویسم...

یکی از دلایلی که به سال میلادی بی علاقه نیستم میتونه این باشه که من متولد آخرین ماه میلادی هستم...وقتی یک سال میلادی جدید شروع میشه احساس میکنم یک سال از عمرم گذشته...
خب..چند باری خونه تکونیه وبلاگمونو انجام دادیم و اینبار هم با سال نو همراه شد!
به همه ی دوستانی که تا امروز به خونه ی اینترنتی ما سر زدن و نظر گذاشتن و مارو دلگرم کردن سال نوی میلادی رو تبریک میگم...
همچنین از برادرای سایبری که باعث میشن هرزگاهی یه خوونه تکونی و نقل مکان به خونه ی جدید داشته باشیم هم تشکر میکنم و براشون آرزوی سالی پر از رسوایی و سرنگونی دارم... ;)
...پارسال تو همچین روزایی بود که احساس میکردم تنهاترین آدم شکست خورده در عشق هستم و نمیدونستم تا کی باید بسوزم...
سال 2010 با تمام ماجراهای خوب و بدش گذشت...
دلم میخواد نسبت به سال بعد و سالهای بعد خوش بین باشم..کی میدونه چی خواهد شد!
درخت دل من امسال پر از ستاره هست....
ستاره هاش همون چشمای قشنگ علیرضای من هستن که با با برق جذابی که دارن نیازی به چشمک ستاره ها نیست...
خوشحالم که با تو بزرگ شدم و با تو همراه سفر زندگی هستم...
دوسست دارم و آرزو میکنم تا، سالها برای تو بنویسم....


يه امشب شب عشقه همين امشبو داريم
چرا قصه دردو واسه فردا نذاريم
کيه اهل جهنم که خونش تو بهشته
کي ميدونه که تقدير تو فرداش چي نوشته
يه درمونده امروز واسش فرقي نداره
که فردا سر راهش زمونه چي ميزاره
زمونه رنگارنگه شبو روزش يکي نيست
خوشي دووم نداره غمش هميشگي نيست
اگه فردا برامون پر از صلح و صفا بود
چه خوب بود که تو دنيا يه فردا مال ما بود
بخنديم و بخونيم،بدونيم که امشب شب عشقه
که امشب شب عشقه
نميدم دل به اين،درد دنيا...
تموم غصه ها،مال فردا !

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

کاغذ بی خط...

همش 2روز بودم...فرداش باید بر میگشتم خونه...
ذهن مخدوشم همچنان ناله میکرد و درونمو چنگ میزد...
هوای اتاق بخاطر بخاری زیادی گرم بود و اگه پنجره باز میکردم هوا سرد میشد...
کلافه..خسته...و نگران اینکه نکنه کوچولو از دیدن کلافگیم ناراحت بشه...
نه حوصله فیلم داشتم و نه کامپیترو اینترنت...
کوچولوی من هم مثل پروانه دورم میچرخید و سعی داشت یه جوری کاری کنه تا حوصلمون سر نره...
نمیدونم چطور گذشت اما بلاخره شب شد و موقع خواب...
رفتم رو تخت خوابیدم و خیال میکردم کوچولو هم جاشو میندازه و پایین میخوابه،آخه مامان باباش خونه بودن..
دیدم داره لباساشو در میاره..داشتم بدن زیباشو نگاه میکردم و حسرت میخوردم که دیدم اومد پتو رو ورداشتو کنار من جا باز کرد و ولو شد ;)
تعجب کردم اما خیلی خوشحال شدمو استقبال کردم...میگفت یه شبه دیگه!ولی فردا صبح جامو عوض میکنم..
مثل یه فرشته بالهاشو باز کرد و روی سینم گذاشت...پاشو به پاهام قلاب کرد و سر روی کتفم گذاشت...
احساس میکردم هوای اتاق سبک شده و هوا خیلی خوبه...
از پشت پنجره ی بسته انگار میشد پچ پچ ستاره ها رو شنید که دارن حسودی میکنن...
بدن نرمش رو به تنم میمالیدو از حرارت وجوش انگار تمام مغزم از هر مشکلی تهی شد...
برای بار اول توو عمرم پیش خودم احساس غرور کردم و حس داشتن یه همسر واقعی رو با تمام وجودم درک کردم...
هیچ قلمی نمیتونه اون لحظه هارو زنده کنه که چه حالی داشتم...
بار اول نبود که توو بغل هم بودیم اما اینبار توی خونه تنها نبودیم!واسه همین هیجان توو رگهام میدوید...به قول گفتنی "حرکت انقلابی بود"
صدایی جز نفس اون به گوشم نمیخورد و عطری جز عطر تنش به مشامم نمیرسید..آره...مست بودم..مست مست...مست وجود فرشته کوچولو... شبی بی هوس اما پر حرارت...
به قول جهان"عجب حال خوشیه وقتی که مستی...نه غم داری نه شکستی..."
خاطره ی اون شب و اون شبها و شبهای آینده،برای من و امثال من مثل کاغذ بیخطی میمونه که آخر کتاب داستان مونده باشه و بالاش نوشته شده باشه"هرچی میخوای بنویس..."
میدونید؟ آخه میشه روزها..ماه ها..سالها نوشت..حتی از چیزهایی که اون لحظه اتفاق نیفتاد و فقط رویا بودن..و حتی از چیزهایی که بعدها به ذهنت میرسه و میتونی تووش جا بدی..چون "توو مستی هر اتفاقی ممکنه"...
کوچولوو؟علیرضای قشنگم؟ دوسست دارم...

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

تولدِ عشقم مبارک :)


علی جونم از روزی که نگاهت در نگاهم گره خورد، قلبم ندای (علی دوستت دارم) را به نقطه نقطه بدنم طنین انداز کرد و من در اوج ِ عشق ِ تو خود را در پستوی زمان، تنها حس نمی‌کنم . . .تمام ِ ثروتم قلبی است که در سینه ام نام تو را نبض می کند آن را به تو تقدیم می کنم. زیبایَم می دانی در آغوشت همچون کودکی آرام می شوم؟ در شب ِ زیبای تولدت از خدا می خواهم آغوش ِ مهربان و پر از عشقت را برایم نگه دارد.
تولدت مبارک
علیرضا

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

آشنای نا آشنا

غروب دی ماه پارسال بود .....صدای sms موبایلم منو از رو تخت بلند کرد ...sms از یه شماره نا آشنا !! همیشه این شماره های نا آشنا رو دوست داشتم ، با دیدن این شماره ها ، حس هیجان و ما جراجویی بهم دست می ده.
از طرز نوشتن جملاتش متوجه شدم که یه پسره! جوابش رو ندادم ....نمی دونم چرا؟! یک حسی به من می گفت با جواب دادن این sms دوباره وارد دنیای گِی ها می شم و من خیلی از این موضوع فراری بودم.
یه مدتی بود که تمام تمرکز و انرژیَم رو گذاشته بودم ، تغیری در خودم ایجاد کنم تا بتونم با جنس مخالفم رابطه بگیرم....احساس می کردم از گِی بودن می تونم فاصله بگیرم...چون پذیرش این که به عنوان گِی زندگی کنم برام سخت بود.
فردای اون روز یه sms دیگه از همون شماره : من علی هستم ، یادته آقا پسر ؟
نمی تونستم جواب بدم!
یه ساعت بعد : نمی خوای جواب بدی آقاهِه؟
دلم نیومد جوابش رو ندم ...و با اون تصمیم ِ به ظاهر کوچک مسیر زندگیم تغیر کرد.قرار شد در یک موقعیت مناسب بهم زنگ بزنه و صحبت کنیم. کمی اضطراب داشتم به همراه هیجان....تقریباً یه سال و نیم بود که با هیچ گِی رابطه دوستی نداشتم به جز یکی از دوستهای صمیمی ام که از دوره راهنمایی باهاش دوست بودم. که بعداً هم متوجه شدم همین دوستم شمارمو به علی داده.
از اینکه بعد از دو سال یادِ من کرده و با من تماس گرفته هم متعجب بودم و هم خوشحال ....شیطنتی درونم بر پا شده بود که سعی می کردم جلوشو بگیرم.
بهم زنگ زد ...از تُن صداش خوشم اومد ،شبها با هم چَت می کردیم و بعد از اون روزی که با هم تلفنی صحبت کردیم هر روز بهم زنگ می زد....و صدای مردونشو می شنیدم .
بعد ازتعطیلات عید نوروز تصمیم گرفتم برم ببینمش .خیلی دو دل بودم که برم یا نه! جلوی احساس درونیم روخیلی می گرفتم...حتی قبل از رفتنم موهای سرمو از ته تراشیدم تا وقتی منو دید زیاد براش جذاب نباشم! راستش اولین بار در زندگیم بود که کچل می کردم .راهی ِ سفر شدم....با اینکه دو سال پیش با علی آشنا شده بودم اما از نزدیک ندیده بودمش.
رسیدم به شهری که علی زندگی می کرد ... با ماشینش اومد دنبالم ...در اولین نگاه ،چشمای درشت با مژه های بلندش جذبم کرد ....چهرش با نمک بود با پوست گندمی و موهای موج دار بلند .....
با هم رفتیم خونش ...توو پارکینگ بهم گفت یکی از اقوامش خونشون هست .فکر می کردم تنهاست ...کمی معذب شدم.بعداً که فهمیدم فامیلش هم یکی مثل خودمونه خیالم راحت شد....از برقی که توو چشمای علی می دیدم مشخص بود که خیلی از اومدنم خوشحاله...
داشتم توو اُتاق ِ علی لباسهامو عوض می کردم که علی اومد و منو از خوشحالی در آغوش گرفت ...از رفتار خیلی صمیمانش تعجب کردم....خیلی خسته بودم و علی از چشمای خستم اینو فهمید ،از من خواست رو تختش استراحت کنم،رو تختش دراز کشیدم و چشم هامو بستم چراغ رو خاموش کرد و رفت شام درست کنه.
نمی دونم چقدر خوابیدم..با صدای در بیدار شدم و چشامو نیمه باز نگه داشتم ...علی رو دیدم که درو بست و کنار تخت اومد و پایین نشست به من خیره شد با لبخندی شیرین ....متوجه نشد که بیدار هستم بهم نزدیک شد ..چشامو بستم،بوسه کوچولوشو رو گونم احساس کردم و چشامو باز کردم ولی رفته بود....من اونقدر غرق تعجب و احساساتم شده بودم که متوجه رفتنش نشدم.
بعد از چند دقیقه بلند شدم و سه نفری شام خوردیم....تلوزیون تماشا کردیم و درباره سریال های فارسی 1 صحبت کردیم....
وقت خواب رسید...
علی پایین کنار تختش رخت خواب پهن کرد و از من خواست روی تختش بخوابم و خودش پایین بخوابه ولی قبول نکردم و سریع پایین دراز کشیدم...می شد از رفتارش حدس زد که چقدر مهربونه.اونم روی تخت دراز کشید و اومد لبه تخت بهم خیره شد....دستامو دراز کردم ...دستمو به گرمی توو دستای نرم و مردونش فشرد ...بهم گفت باورش نمیشه که پیشش هستم....بهش شب بخیر گفتم و چشمام رو بستم.خوابم نمی برد...غرق در افکار پریشونم بودم. بعد از نیم ساعت چشامو باز کرد دیدم علی هنوز داره به من خیره نگاه می کنه ....بهش گفتم اگه می خوای بیا پیش من بخواب ....اومد کنارم و منو در آغوش گرفت و توو بغل گرمش خوابم برد.....
احساس نیازم به یه مرد دوباره توو وجودم زنده شد.
با اینکه نمی خواستم رابطه ای رو با علی شروع کنم اما یه چیزی در وجودم بود که باعث می شد خودمو براش لوس کنم و یا به خودم برسم تا پیشش جذاب باشم. یه روزقرار شد من شام درست کنم، فامیلشون رفته بود بیرون و علی هم رفته بود مواد غذایی که برای شام کم داشتم رو بخره...رفتم سراغ چمدونم و وِست و شلوارک ِ جینمو که خودم دوخته بودم پوشیدم و کمی به سر و صورتم رسیدم ...رفتم آشپز خونه و مشغول آشپزی شدم.صدای زنگ در اومد ،درو باز کردم فامیل علی بود ...با تعجب سر و پام و نگاهی انداخت و اومد داخل....من و اون مشغول دیدن تلویزیون شدیم ... روی مبل روبه روی در ورودی نشسته بودم که کلید توو در صدایی کرد و چهره علی رو پشت در دیدم....وقتی چشماش به من اُفتاد ...خشکش زد یه لحظه...منم با لبخندی نمکین بهش سلام کردم و وسیله ها رو از دستش گرفتم ...چون فامیلشون اونجا بود چیزی نگفت ....ولی از نگاهش فهمیدم که تیرمو به هدف زدم ....
راستش ته دلم می خواستم که رابطه ای رو شروع کنم ...ولی خیلی وقت بود که از این نوع رابطه با هم جنس فاصله گرفته بودم.
اون شب همسایه علی هم که گی بود اومده بود و چهار نفری شام خوردیم و ظاهراَ همه از دستپختم خوششون اومده بود؛مخصوصاَ علی... تیر دوم هم به هدف خورد.
یه روز بعد فامیل علی رفت و من و علی تنها شدیم ...روزهای خوب و پر خاطره ای برام بود ...علی برام یه خرس خشگل خرید که واقعاً برام سورپرایز جالب و به یاد موندنی بود ...
بعد از چند بار رفت و آمد احساس کردم خیلی به علی وابسته شدم و رابطمون چیزی بیشتر از یه رفاقت صمیمانست!
شواهد درونی و بیرونی حکم به عشق می داد....وقتی به نبودش در کنارم فکر می کردم اشک توو چشمام حلقه می بست ...نتونستم بر احساسم غلبه کنم و رابطمونو به عنوان زوج پذیرفتیم.
تا الان که حدود 13 ماه از اولین دیدارمون می گذره!پستی و بلندی های زیادی توو رابطمون وجود داشت ولی سعی کردیم با کمک و عشقی که به هم داریم حلشون کنیم و رابطمون رو به سوی بهتر شدن پیش ببریم و از با هم بودن کمال لذت رو ببریم.
در این مدت با دوست های علی آشنا شدم و از دوستی با اونها راضی هستم و لذت می برم.از اینکه در کنارمون کسانی مثل خودمون هستن
و می تونیم آزادانه و بدون ترس در کنار اونها به عشقی که داریم ببالیم خوشحالم.
منو علی رابطه ای رو شروع کردیم که پایانی براش وجود نداره ...
علی نازنینم شاید خیلی کم به زبون بیارم دوستت دارم و عاشقت هستم اما با نگاهم به نگاهت که بی اختیار اشک ازشون جاری میشه با قلب و روحت حس کن که ذره ذره وجودم فریاد می زنند عاشقتم.
علیرضا

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

علیرضا کوچولوی درونم




دلم برای دوران کودکیم تنگ شده......یادمه اون قدیما توو اُتاق گرم و نرمم که پر از اسباب بازی و عروسک بود این آرزو رو می کردم که همیشه توو همین سن و سال بمونم و بزرگ نشم! یه جورایی حس می کردم دنیای بزرگا زیاد قشنگ نیست.......حداقل به دنیای بچه ها نمی رسه ! بیشتر اوقات با داداشم بازی می کردم ،دنیای زیبایی با هم ساخته بودیم و توش بازی می کردیم ...خیلی بهم خوش می گذشت ...توو اون بازی هامون خیلی از احساساتی که یه فرد توو بزرگسالی تجربه می کنه ...در کودکیم تجربه کردم؛احساس حمایت یک مادر ،احساس دلسوزی یک معلم و... .
دنیای رنگارنگی بود ، هیجان زیاد،شادی واقعی،لذت نا تمام .... دوست نداشتم هیچ وقت تمام بشه! یادمه آخر جشن فارق التحصیلی کلاس اول گریه کردم ...معلم مهربونم خانم فرخی از من پرسید چرا گریه می کنی؟ گفتم دوست ندارم بزرگ بشم...آرزو می کنم همیشه توو همین سن بمونم!

بزرگ شدم و از دنیای کودکی پرتم کردن بیرون !حالا توو دنیای بزرگا زندگی می کنم، اما سعی کردم تمام احساسات اون دنیا رو توو خودم حفظ کنم....عواطف و احساسات واقعی و زیبای کودکیم. اگه سیگار و قلیون نمی کشم، مشروب نمی خورم و هزار تا کار دیگه ای که بزرگا انجام می دنو دوست ندارم و هیچ لذتی ازش نمی برم به خاطر اینه که می خوام کودک درونم نفس بکشه ...زنده بمونه ! علیرضا کوچولو رو با اون نگاه معصومش و قلب پاکش دوست دارم ...نمی خوام هیچ وقت گمش کنم...




علیرضا

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

کوچولووی بزرگ...

هربار که فاصله ها کم میشنو بهت نزدیک میشم،یاد لحظه ی دور شدن آزارم میده...
وقتی پیشمی مثل یه رویا میمونه که هربار از قبل شیرینتر و جذابترِ!
داشتم به یادگاری های قشنگت نگاه میکردم کوچولوی من...
اتاق بی روح من الان پر از اشیایی شده که بوی عشق و مهربونی میدن...
وقتی به شال و کلاهی که با دستای قشنگ تو بافته شده نگاه میکنم،یاد اون روزی میفتم که اونارو بهم کادو دادیو گفتی"هر تارو پودشو با عشق برات بافتم".. راست میگفتی،چون هربار که لمسشون میکنم ناخودآگاه اشک توو چشم حلقه میشه و این معجزه ی عشق توِ..
کوچولوی ناز؟ همیشه هرس تورو در میارم اما باز منو میبخشی و گاهی به روی خودت نمیاری.پیش دوستام یه همسر مهربونی برام و تووی تنهاییمون یه وروجک شیرین و با نمک...
درسته ازت 3سال بزرگترم اما همیشه مثل یه معلم منو راهنماییم میکنی...
صدای مهربونت هر دردیو از جسمم دور میکنه..صدایی که امواج انرژی زای عشق رو به همراه میاره...
با تو فهمیدم که "دوستت دارم" فقط به گفتن این جمله نیست!
میبینم...من عشق رو توو نگاهت میبینم...توو کلامت و تووی رفتارت...
آرزوی من،رسیدن تو به آرزوهای قشنگته...
 تو....تو...تو...کوچولووی بزرگ من...

...دوسست دارم...


۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

شب عشق و بوسه

شبهای زیادی در آغوشت خوابیدم....ولی هیچ کدومشو با دیشب عوض نمی کنم، در آغوش ِ مرد زندگیَم ،بدون هیچ پرده و حجابی ...در شعله های زبونه کشیده عشقت ذوب می شدم... ترانه عشقو با هم زمزه می کردیم و انگار از لب هات شراب ِ بهشتی می نوشیدم و سیراب نمی شدم، اگه تنها بودیم تا صبح لبهامو رو لبهات نگه می داشتم و ازت جدا نمی شدم، ....چه شب دوست داشتنی و زیبایی بود.....دوست داشتم وارد وجودت بشم و با تو یکی بشم....حس آرامش ِ زیاد ،همراه با هیجان ِوصف نا پذیر وجودمو فرا گرفته بود....حس عاشق شدن دوباره .... می دونی به نظر من عشق در یه ثانیه اتفاق می اُفته و من هر بار که در آغوشت میام احساس همون یه ثانیه عاشق شدن رو دارم نه عاشق بودن.....همون هیجان اولین بوسه عشق....اولین لمس... عزیزم به وجودت نیاز دارم ...به عشق یه دونه تو! با من بمون ...در آغوشَم ...در کنارم ....همیشه.

علیرضا

(عکس ها مربوط به بازی Sims 3 است.)

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

بنفش

می خوام درباره رنگ بنفش مطالبی براتون بزارم تا اونهایی که مثل من عاشق رنگ بنفش هستند بیشتر درباره این رنگ زیبا ،خاص و جادویی و شخصیت جالب خودشون بدونن.

بنفش از ترکیب دو رنگ قرمز و آبی بوجود می آید.خصوصیات این رنگ،سردی ، کناره گیری ، انزواطلبی و بی طرفی و کنایه از حزن و اندوه و غم و تسلیم و در عین حال غرور و خود پسندی

وتکبر است.
به سبب خاصیت دو طرفی خود ضمن حفظ جنبه سلطه گرایانه بی ارادی قرمز،متانت آبی را حفظ
می کند.
بنفش در اتاق خواب یا وسایل مربوط موجبات افزایش خواب را فراهم می کند.فعالیت جنسی را به خصوص در زنان افزایش می دهد.میکروب کش است و در مورد افراد مالیخولیایی و افسرده نباید
بکار برد زیرا حالشان را بد تر می کند.
بنفش تند رنگ غرور و رنگ درباریان، ملکه ها و هنرمندان است زیرا غنایی ذاتی دا رد.

روانشناسی رنگ های هاله نورانی: شخصیت های بنفش
بنفش در هاله ترکیب قرمز فعال و گرم با آبی آرام و سرد است. در چنین حالتی غالباً مقدار زیادی نیروی الکتریکی درونی وجود دارد که با یک سردی در رفتار ظاهری همراه است. بنفش روشن نشان از ذهنی والا با دانش روحی و ظرفیت های شهودی است. بنفش شفاف و سرخ فام نشان از حس قوی بشر دوستی است. بنفش تیره احساسات درونی عمیق و گرایش های کمال گرا را نشان می دهد. در این جا یک عشق به رمز و راز، آموزش های نخستین و تمایلات عرفانی وجود دارد که بنفش را در یک مسیر روحی قدرت مند نگاه می دارد.
ذهن/ بدن :
بنفش ها، پویا، فرمند، اهل بصیرت و قدرتمند هستند. مأموریت آنها در زندگی الهام بخشی و هدایت گری بشریت است، تا او را به سوی عصر جدید اتحاد، فراوانی نعمت و کل نگری، هدایت نماید. بیشتر بنفش ها نیرویی درونی دارند که آنان را به سوی اهم مسایل در زندگی می راند.
بنفش ها دارای خرد و شهودی قدرتمند هستند. آنان همچنین قدرت جسمانی و منابع لازم را برای اعمال تغییرات در زندگی خود و دیگران دارند. بنفش ترکیب ویژگیهای آبی و قرمز است و سطح جدیدی از وجود و ارتعاش را به وجود می آورد.
بنفش ها بصری و آینده شناس هستند و امیدها و ایده های متعالی برای آینده دارند. آنها معمولاً می توانند "کل" تصویر یک موقعیت را بدون درگیری با جزئیات، ببینند و تشخیص دهند. آنها معمولاً می توانند آینده را ببیند.
آنها عمدتاً زندگی را از طریق چشم سوم یا بصیرت درون ادراک می کنند. از آن جا که آنها، گرایش ها و وقایع آینده را تجسم سازی می کنند، در زمان خود، سرآمد هستند. بنفش ها نیازی به دانستن جزئیات، حقایق و اطلاعات برای حصول و دستیابی به اهداف ندارند.
برای آنها زندگی با جنبه های مختلف بسیار مهم است. جنبه های پویایی ذاتی آگاهی، شهود، احتیاط، عشق بلاشرط و شفقت آبی با تحرک جسمانی، قدرت، شور و شوق و توان قرمز، با هم درآمیخته می شوند. غالباً بنفش ها بدن فیزیکی قوی و پرانرژی دارند. آنها نیاز به رهایش قدرت جسمانی شان از طریق ورزش یا دیگر تمرین ها دارند. چون آنها ذهن قدرتمندی نیز دارند، ریلکسیشن فعال معمولاً راه مناسبی برای آزاد سازی انرژی در تمامی سطوح است. بنفش ها تشعشعاتی تأثیر گذار و گیرا دارند. آنها دارای عمق عاطفی هستند و دیگران را شیفته ی خود می سازند. آنها خوب می دانند که چگونه رؤیاها را به واقعیت تبدیل کنند. ذهن آنها مکانی جادویی است. جایی که آرزوها حقیقی می شوند. جایی که اتحادی عرفانی بین خالق و مخلوق وجود دارد. برخی از آنها، اکثراً در آینده زندگی می کنند. آنها می توانند ذهن شهودی شان را بسط دهند و احساس کنند که در آینده چه پیش می آید یا آنکه چه آرزوهایی به تحقق خواهد پیوست.
آنها عاشق موسیقی هستند. آنها ارتعاش و قدرت، انرژی زایی افزاینده موسیقی، و ملودی های آرام و هماهنگ آن را احساس می کنند. موسیقی منفی و مخرب، بنفش ها را منزجر، برافروخته و ناراحت
می سازد. برای بنفش ها موسیقی یک زبان جهانی است که انسان ها را با جهان هستی به هم مرتبط
می سازد.
روحانیت برای بنفش ها حیاتی است. آنها خدا را در هر چیزی که وجود دارد، من جمله خودشان، می بینند. دیدگاه آنها از روحانیت، آگاهی جهانی یا کیهانی است که مستقیماً به آنها و نیز به درون وجود آنها متصل است. بنفش ها می فهمند که خدا درون همه چیز هست و ما به عنوان ابناء بشر، باز خودمان را توسط واقعیت مان خلق می سازیم. آنها در این وضعیت جادویی ذهن، راضی و خرسند، زندگی می کنند، جایی که جهان هستی آنان را در برمی گیرد و تمام آنچه مورد نیاز آنهاست، را برایشان مهیا می سازد.
خویشاوندی و صمیمیت:
هر چند تزویج امری مهم است، اما ممکن است برای بنفش ها در اولویت قرار بگیرد. آنها نیاز به همسری دارند که تصورات آنها را بفهمد، در مسیرهای مشابه هم پرواز آنان باشد و منبع الهام آنها شود.
بنفش ها هیجان جنسی را دوست دارند و بسیار پراحساس هستند. آنها ترجیح می دهند رابطه ی جنسی عرفانی داشته باشند، بدین مفهوم که یگانگی و ارضای جنسی، راهی روشن به سوی درخشندگی و همجوشی مذکر / مؤنث باشد، آنجا که دیگر دوئیتی باقی نماند. اتحاد جنسی تجربه ای کیهانی است که در حین آن، دو وجود انرژیایی، یکی می شوند.
بنفش ها به هیجان و تحریک جنسی در رابطه شان نیاز دارند. آنها به احساسات همسرشان آگاه هستند و عواطف و افکارشان را می فهمند.
بنفش ها وقتی تمام تمرکز عاطفی شان بر همسرشان باشد، متوقع و انحصارجو می شوند. از آنجا که بنفش ها به طور تمام و کمال با همسرشان آمیخته می شوند، می خواهند از شخصیت آنان بدون فوت نکته ای آگاه باشند. بنفش ها مستعد هستند که آنقدر با همسرشان مشغول شوند که دیگر دوستان را فراموش کنند.
اگر همسرشان همپای آنان جواب عشق و احساس آنها را ندهد، مشکلات جنسی زیادی پیش خواهد آمد. بنابراین، آنان باید زندگی دوستانه ی متعالی را فراهم سازند. آنها فکر می کنند که همسرشان باید یار غار آنان باشد و اهداف ویژه ای را با آنان دنبال سازد.
بنفش ها دوستدار شهوت و قدرت قرمزها هستند. آتش میان آنها محسوس است. اگر بنفش ها، سبز پررنگ بپذیرند و او را قبول داشته باشند، می توانند خویشاوندی موفق و کامیابی با هم داشته باشند. بنفش ها نیاز دارند تا شخصیت نارنجی ها را درک کنند، ضمن این که به آزادی و استقلال هم احتیاج دارند.
نارنجی زردها و بنفش ها زوج های خوبی برای هم هستند. در عین حال که بسیار با هم متفاوتند، یکدیگر را همچون یک گروه حمایت می کنند و هرکدام خصوصیات متضادشان را به میان می آورند. بنفش ها با ایثار، نیروی محرکه و بصیرتشان مجذوب زردهای بازیگوش و آسان گیر می شوند. آبی ها دوست دارند در کنار بنفش ها باشند و می توانند زوج های مهربان و حمایت کننده باشند.از آنجا که بنفش ها می خواهند دامنه ی رابطه را رهبری کنند، دغدغه هاشان این است که مطمئن شوند که آیا به اندازه ی کافی به همسرشان توجه داشته اند یا خیر. عموماً بنفش ها به همسری نیاز دارند که بصیرت ایشان را مورد حمایت قرار دهد و زندگی برانگیزاننده و پرشوری را با آنها داشته باشند. در زندگی عشقی شان، وجود یک همسر پراشتیاق، مهربان و حمایت گر بسیار بنیادین است.
بنفش ها شور و شوقی بی نظیر برای زندگی دارند. اگر جریان انرژی حیاتی تمام و کمال باشد، آنها قدرتمند خواهند بود. رسالت آنان این است که به خاطر داشته باشند، که جهان از انرژی ساخته شده است و به مجرد اینکه آنان به این انرژی وصل شوند، موهبت بی پایانی را در خود می یابند
امور مالی و شغلی:
بنفش ها مشاغلی را انتخاب می کنند که به آنان آزادی عمل مبتکرانه دهد. آنان قوی و معتقد به اهداف متعالی در کار هستند. ایشان معمولاً به سمت صنعت نمایش، رسانه یا حیطه ی ارتباطی کشیده می شوند، زیرا شخصیتی جادویی و تأثیر گذار دارند. آنان می دانند چگونه از ابزارهای مهیج، برای ایجاد تحولات ارزشمند و مهم استفاده کنند، تا پیام هایشان را به سراسر این کره ی خاکی ابلاغ دارند.
از دیگر حیطه هایی که بنفش ها معمولاً بدان می پردازند، می توان به فلسفه، مذهب، اکولوژی موسیقی، ادبیات، هنر، تشکل های پیروی انسان گرایی و تکنولوژیهای آینده شناسی، اشاره کرد. برخی از مشاغل بنفش ها عبارت است از: هنرپیشه، موسیقی دان، هنرمند، سخن دان، طراح، تولید کننده، کارگردان، عکاس، کارهای اجتماعی، معلم معنوی، اقتصاد دان، مالک تجاری و مخترع.
وقتی بنفش ها، جایگاه خود را در جهان هستی و نقشی را که در چرخه تولید کیهانی به عهده دارند دریابند، و اتصال درونی شان را به نیروی جهانی احساس نمایند، مورد حمایت بی شائبه قرار خواهند گرفت. موفقیت آنها در ظهور هماهنگی آنها با کل هستی است. زندگی برای یک بنفش، جادویی، عرفانی و ماجراجویی عظیم در جاده ی خود سازی است.
دکتر مطلب برازنده، تینا قیصری، محمد امین

لعل بنفش :
لعل بنفش يا « سنگ شفابخش اساسي » يكي از مهمترين سنگهاي شفابخشي است كه قدرت پاك كنندگي و تصفيه نفس را دارد و همه انرژي هاي منفي را از وجود مرد بيرون مي راند. براي دور كردن نيروهاي منفي از وجود خويش ، مي توانيد چند تكه سنگ لعل بنفش را در خانه يا دفتر كار خود نگهداري كنيد. اگر از نگراني و اضطراب رنج مي بريد يا مشكل تنفسي داريد چند تكه كوچك از اين سنگ را در جيب پيراهن خود بگذاريد تا نزديك سينه تان باشد. لعل بنفش همچنين براي درمان ميگرن و دردهاي مفاصل مفيد است.

اٌمیدوارم از خوندن این مطالب لذت برده باشین...این گلهای بنفش و ارغوانی رو تقدیم می کنم به عشقم علی

علیرضا_14/7/1389

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

نیمه شب



ساعت 1:15 نیمه شب هستش ...روی صندلی کامپیوترم نشستم و می چرخم و می چرخم و واژه هم.جنس. گرا.یی رو بارها و بارها تکرار می کنم....این همه وبلاگ هم.جنس.گرا ....! به نظرم خیلی زیاد میاد...اینها تازه هم.جنس.گراهای وبلاگ نویس هستند...چقدر هم.جنس.گرای دیگه توو ایران زندگی می کنه!
الان که همسر دارم و با یه همحس ازدواج کردم همه چیز زندگیمو پذیرفتم ...گفتم ازدواج ! شاید تعجب کنید !!...من یه مسلمان هستم و توو یه کتاب اسلامی خونده بودم شرط محرم شدن و به همسری در آمدن کسی پرسیدن یه سوال و گرفتن جواب مثبتِ ،حالا به هر زبونی که باشه....منم وقتی عشقم در آغوشم بود و فاصله چشمانمون کمتر از 10 سانت می شد پرسیدم با من ازدواج می کنی؟ اونم لبخندی شیرین زد و گفت آره....هنوز برق خاصی که توو چشماش موج میزد یادمه و هیچ وقت اون چهره شادش از ذهنم پاک نمیشه!
پذیرفتم که هم.جنس. گرا هستم و این زندگی منه! اما نگرانم ....خیلی نگران !
وقتی بیرون از خونه هستم و عشقم همراه منه از هیچ چیزی واهمه ندارم....به هیچ نگاه متعجبی توجه ندارم....بدون ترس دستانِشو می گیرم.....بدون ترس سرمو می زارم رو شونش.... اما از این شجاعتم می ترسم!!! تا حالا کسی از شجاعتش ترسیده؟!
نمی دونم چرا توو هر دوره ای از زندگی آدمهای روی زمین همیشه یه عده باید برای زندگیشون مبارزه کنند و یه عده راحت زندگی کنند و به تمسخر بپردازند...100 سال پیش سیاه پوستان برای زندگی ِ راحت ،جنگیدند و پیروز هم شدند...رییس جمهور آمریکا الان یه سیاه پوسته! دوره ما هم هم.جنس. گراها تلاش می کنند تا زندگی راحتی با آزادی و حقوق اجتماعی داشته باشند !
هنوزهم آدم هایی توو خیلی از کشور های اروپایی هستند که به هم.جنس. گراها با دید سنتی نگاه می کنند ولی خوب باز وضع اونها خیلی بهتر از ما ایرانیهاست!
حوصله جنگیدن ندارم....می خواهم آسوده و بی دغدغه زندگی کنم....اما با شناختی که از شخصیت درونی خودم دارم روزی خواهد رسید که کار بزرگی برای هم حسانم انجام خواهم داد....
من از همه وبلاگ نویس ها کمال تشکر رو دارم که اطلاعات زیادی رو از احساس درونیشون و تجربه های زندگیشون در اختیار سایر همحس هاشون قرار می دن.
هنوز روی صندلی کامپیوترم نشستم و می چرخم و می چرخم ... هم.جنس. گرا.یی.... هم.جنس. گرا.یی..... چه واژه غریب اما آشنایی!



الان ساعت 2 نیمه شبه ...همسرم بهم زنگ زده بود
صدای مردونشو که شنیدم خیلی آروم شدم....من خودمو پذیرفتم.. احساس درونمو ..من یه مردَم و عاشق یه مرد شدم....با شنیدن صدای مردونش تمام تنم به لرزه در میاد....با لمس دستان خوش تراش مردونش تمام وجودم از هوس لبریز میشه...دوست دارم در کنارش زندگی کنم و از وجود پر مهرش لذت ببرم....ما هیچ وقت bf هم نبودیم ...به من می گفت عاشقمه....وقتی هم مطمین شدم عاشقشم ازش در خواست ازدواج کردم....
من همینم!! دوست دارم مرد باشم و با یک مرد زندگی کنم....کسی که عاشقشم و می تونم بهش تکیه کنم.
با تمام چیزهایی که گفتم یه سؤال توو ذهنمه و تنها از یک نفر....از کسی که من رو خلق کرد...خدا

یک چرا با یک علامت سؤال بزرگ....خیلی بزرگ....هیچ جوابی از هیچ موجودی نمی خوام....تنها از خودش.... چون خدا از دل همه بنده هاش با خبره... می دونه چی توو دلم می گذره پس به جای سؤالم نقطه چین !
خدایی که عاشقت هستم و عاشقم کردی و عشق رو در قلبم نهادی ، چرا............. ؟

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

شوق شیدایی.......


شعله زد عشق و من از نو ، نو شدم *** پر شدم از عشق تو مملوح شدم

شوق شیدایی مرا از من گرفت *** من به خود برگشتم از تو ، تو شدم

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

دوسست دارم...


عزیزم؟ علیرضای من؟حرفای قشنگت مثل آب رو آتیشه دلم میمونه...
وقتی با این همه ناراحتیم چشم به این نوشته هات افتاد،انگار توو دنیا هیچ غمی ندارم جز دوریه تو...
علیرضا جونم،اگه یک روز کامل هم بشینم و بخوام احساسمو بهت بگم،باز فکر میکنم یه چیزی از قلم افتاده!
وقتی میفهمم داری اشک میریزی راه گلوم بسته میشه و قلبم میخواد از سینه بیرون بیاد...لحظه ای رو که دلم میخواد کنارت باشمو مثل وقتی که پیشم بودی سرتو رو سبنم بزارم ، اشکاتو با دستای خودم پاک کنم و اونقدر نوازشت کنم تا آروم بگیری ولی نمیتونم و از دورن میسوزم...
لحظه ای که گوشام صدای تو رو میشنون،دیگه هیچ چیزو نمیشنون...
چهره ی معصوم و قشنگت با اون اداها و شوخیات که دیوونشون بودم مثل رویا همیشه توو خاطرم و جلو چشامه...
از اینکه منو با اینکه میدونم ایدالت نیستم اما پذیرفتی و دوسم داری ازت ممنونم...
ممنونم که زندگیمو با حرارت وجودت گرم و زنده کردی،هنرمند کوچولوی مهربونم.
دووسست دارم و دلم میخواد فریاد بزنم و بگم " عاشقتم " و مثل خون توو رگهام بهت احتیاج دارم،علیرضا ی من.
علیِِ تو

عشقم؟

عشقم؟ امشب بدجوری دلم هواتو کرده.....دستام دستاتو فریاد می زنه!

چشمام نگاه معصوم تو رو می خواد.....دوست دارم تا زنده هستم و زنده ای بهترین برات باشم....می خوام بهترین و زیبا ترین لحظاتو بهت هدیه کنم..... عزیزم منو با نگات به رویا ببر ...تو تعبیر رویای نادیده ام هستی..... دیگه رویاها و خواسته های گذشته ام برام مهم نیست. می خوام امشب دوباره متولد بشم اما اینبار توو خونه قلب تو....وقتی دستاتو می گرفتم نمی تونستم رهاشون کنم ...به امشبی فکر می کردم که دستاتو کم خواهم داشت.... مرد ِمن ، عاشقتم....تا حالا هیچ کسیو مثل تو از خودم نمی دونستم حتی عشق اولمو...! تو از وجود منی.... احساس می کنم روح دومم هستی ... منو با خودت به تماشای فردا ببر.




علیرضای تو

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

دوستت دارم

ترجمه آهنگ je t'aime از خواننده فرانسوی مورد علاقه ام Lara Fabian


تقدیم می کنم به عشقم علی





دوستت دارم

بپذير، راه‌های ديگری هم هست كه به جدايی برسد
اگر به سوی روشن می‌نگريستيم، به ياریمان می‌شتافت
در اين سكوت تلخ، بر آنم كه ببخشايمت
اين خطايی است كه در زيادتی عشق سر می‌زند
بپذير، دختركی در من همواره تو را خواسته است
تو را كه شبيه مادری بوده‌ای، ياور و پناهگاه من
می‌خواهم اين آواز را برايت بخوانم كه ما يكديگر را ترك نمی‌كنيم
در ميانه‌ی واژه‌ها و رؤياهايی كه فريادشان می‌كنم:

دوستت دارم، دوستت دارم
مثل يك ديوانه، مثل يك سرباز
مثل يك ستاره‌ی سينما
دوستت دارم، دوستت دارم
بسان يك گرگ، بسان يك پادشاه
بسان انساني كه من نيستم
می‌دانی، اين‌گونه‌ات دوست دارم

بپذير، در تمام غم‌ها و رازهايم به تو اعتماد كردم
حتی آنها كه با نگهبانان اعتراف ‌نكرده برادرند
در اين خانه‌ی سنگی
شيطان به ‌تماشای رقص ما نشست
جنگِ تن‌به‌تن را چنان می‌خواستم كه صلح بيافريند

دوستت دارم، دوستت دارم
مثل يك ديوانه، مثل يك سرباز
مثل يك ستاره‌ی سينما
دوستت دارم، دوستت دارم
بسان يك گرگ، بسان يك پادشاه
بسان انسانی كه من نيستم
می‌دانی، اين‌گونه‌ات دوست دارم

دوستت دارم، دوستت دارم
مثل يك ديوانه، مثل يك سرباز
مثل يك ستارهی سينما
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم
بسان يك گرگ، بسان يك پادشاه
بسان انسانی كه من نيستم
می‌دانی، اين‌گونه‌ات دوست دارم

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

together with Love (علیرضا & علی)

علی: سلام علیرضا جونم، خوبی عشقم؟
علیرضا: سلام علی مهربونم...مگه میشه پیش تو باشمو خوب نباشم :)
علی: عشقم نمیدونم چرا الان که توو بغلمی باز دلم واست هی تنگ میشه...
میخوام هی ببوسمت تا باور کنم پیشمی...
علیرضا: منم می خوام توو چشمای نازت خیره بشم تا باور کنم این لحظات زیبای زندگیم حقیقت دارن!
علی : باورم نمیشه  دارم توو آغوش عشقم توو وبلاگم پست میزارم! یه بوس به گردنت میزنم و با دستام مینویسم... نه! انگار با دلم مینویسم...کاش یه قلم پیدا میشد تا احساس این لحظات زیبای زندگیمو میتونست بنویسه و جوهرش از خجالت خشک نشه...
علیرضا : اقرار می کنم که عاشقت شدم و این عشق عظیمم به تو رو هیچ وقت توو زندگیم تجربه نکرده بودم ....تو عشق جاوید من هستی و همیشه این عشق توو قلبم به همین اندازه باقی می مونه...چون مطمئن هستم عشق بین ما یه عشق پاک و زیباست .
علی: الان که دارم مینویسم و داری بهم میوه میدی یا منو میبوسی دلم میخواد لحظه هام قلم داشتن تا زیباییه با تو بودنو ثبت کنن...
مدت ها میگذره که پستی نذاشتم...خوشالم که بعد هفته ها پیش تو دارم مینویسم..
دست توو دست تو...
با بوسه های گرم تو...
و نگاه معصوم و پاکت...
دوسست دارم علیرضای من...عشقم...
عشقمی نه بخاطر عشقت به من...به خاطر مهرت تووی دلم...

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

گنجشک (علیرضا)


امروز عصر رو تختم دراز کشیده بودم و از پنجره کنار تختم به بیرون خیره شده بودم و همین طور که فکر می کردم یه گنجشکی روی سیم برق نشست و به من نگاه کرد با صدای جیک جیکش افکار مغشوش منو به هم زد ...دیدم چقدر به این گنجشک کوچولو حسودیم میشه ! تنها دغدغه ای که توو زندگی کوتاهش وجود داره احتمالاً تأمین خوراک خودشو جوجه هاشه!
نمی دونم شاید زندگی این گنجشک کوچولو از منم سخت تر باشه ..شایدم آسون تر ....من که از دلش خبر ندارم ...انگار دارم می شم مثل بقیه آدما که فقط ظاهر امر رو می بینن!
با این حسودیم حتماً خدا خندش می گیره و به فرشته هاش میگه انسانی که از همه موجودات برتر آفریدمو ببینین به یه گنجشک حسودیش شده! کاش به خودم حسودیم می شد....از نظر خیلی ها بهترین زندگی رو دارم ...شاید باید واقع بین تر باشم !