۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

همدم...


تقدیم به همدم و عشقم که روزی ده ها بار این ترانه رو زیر لب فقط به عشق اون زمزمه میکنم
دوسست دارم 

کنارم هستی و اما دلم،تنگ میشه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزاییکه حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
...

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

خبری نیست...

هر روز این ترانه رو گوش میدادم اما هیچوقت توجه نکردم که چی میخونه،اما امروز گوشم نبود که اونو میشنید
دلم بود و چشمانم که...


عشق ِ من ، لحظه ی آغاز ِ من
بیا باز ، بشو هم آواز ِ من
ببین عشق ِ من ، توی سینه ام نفس نیست
نفس من باش ، نفسم ، نیاز ِ من
صدا کن ، منو باز بی بهونه
منو نگاه کن ، دوباره عاشقونه
بیا که امشب ، برامون فرصتی نیست
بیا با هم باز ، پر بکشیم شبونه
بیا با هم باز ، پر بکشیم شبونه
بیا با هم باز ، بسازیم آشیونه
خبری نیست ، خبری نیست
مثه امشب که شبی نیست
اومده دیگه جونو عُمرم
بین مون فاصله ای نیست
باشه دردا ، برای فردا
نمیدم تو رو به دنیا
حال خوب ِ امشب ما رو
نگیر از ما خدایا
عُمر ِ من ، تنها بهونه ی من
بیا باز بشو هم خونه ی من
چرا تو دستام ، دستای کسی نیست ؟
آخه تویی تو ، فقط تو سینه ی من
دوباره ، تنگ ِ دلم دوباره
جاده ها ، تو رو یادم میآره
هوای شرجی ، جنگل ِ خیس و دریا
بیا که امشب ، منتظرن جاده ها
بیا که امشب ، منتظرن لحظه ها

Lost


خوب اینجا دفتر خاطراتم نیست که از تمام اتفاقات و احساساتم بنویسم. اما آدم گاهی دوست داره یه حرفایی رو تنها به یه دفتر بی جون نزنه! به چیزی بزنه که قلب و روح داره.به یه موجود با احساساتی شبیه خودمون! 
سوالی که این روز ها توو ذهنمه اینه که چی کار کنم که مثله دوران کودکیم بیشتر اوقات رو خوشحال سپری کنم؟! نمی دونم چرا جذابیت های خیلی چیزها از زندگیم پر کشیدن و رفتن! جذابیت کشیدن یک نقاشی،رقصیدن،حفظ ارتباط با دوستانم،بر قراری ارتباط با یک دوست جدید، تماشای برنامه های تلویزیون،ادامه دادن کلاس ویولن،سکس،احساس عشق، حتی چیز هایی که تازه تجربه کردم مثله نوشیدن مشروب.......! چرا کارهایی که برام جذاب بودن و خوشحالم می کردن دیگه مثله قبل نیستن.
احساس می کنم همه چیز تکراری شده یه تکرار مسخره و بدون هیجان!
وقتی به علی گفتم چند وقته خوشحال نیستم بهم گفت هیچ وقت خوشحال نبودی! :(
ولی این حرف درست نیست من خوشحالی رو تجربه کردم که الان فقدانش رو حس می کنم.چرا کامران وقتی اسم قلیون به گوشش می خوره مثله یک بچه ذوق می کنه و دهنش آب می اُفته....اون موقع من به این فکر می کنم که جایگزینی انتخاب کنم که مثله قلیون ِ کامران خوشحالم کنه اما چیزی پیدا نمی کنم.....
قبل اینها داداشم باعث خوشحالیم بود...با کارهاش با حرفاش با بازی هامون! از وقتی ازدواج کرد حالا اون خوشحالی نصیب همسرش شده .... و من جایگزینی به جذابی داداشم پیدا نمی کنم! چیزی که از ته قلب خوشحالم کنه !خوب اینکه همسر یا دوستی مثله داداشم پیدا کنم تا مثله اون خوشحالم کنه شاید امکان پذیر نباشه چون داداشم یه دونست !!!
بلد نیستم حتی ادای خوشحالی رو در بیارم .... هر جایی که با علی می رم و مردم منو اون رو مقایسه می کنن ...!به علی می گن: دوستتون انگار بی حال هستن! ایشون چقدر کم حرف هستن!؟ گرما زده شدن ایشون؟ فروشنده یک بوتیک،صاحب سوپر مارکت،دوستاش ...یه جمله ای می گن که من می دونم تنها دلیلش خوشحال نبودن منه! من این رو می دونم که خیلی چیز ها دارم توو زندگیم که شاید بقیه آرزوی داشتنش رو داشته باشند و مایه خوشحالیشون باشه! اگه می تونستم اونا رو بهشون می دادم تا خوشحال باشند اما چیزی رو داشته باشم تا من رو خوشحال و راضی نگه داره ولی نمی دونم اون چیه و چطور به وجود میاد،از کی باید بگیرمش؟! آدم هایی که میشناختم و آدم های جدیدی که توو هفته پیش دیدم :علی ،کامران، هوداد، مسعود،آرش،محمد، جیران، آروین،مهرداد،سپهر،علیرضا....... کارهایی که انجام دادم :مسافرت، آشپزی ،خرید لباس ،کفش، ظرف،کادو !شوخی و خنده های زورکی! سکس، رقص، مشروب!
هیچ کدوم نتونستن منو از ته قلب خوشحال کنند و حس هیجان و سر زندگی به من بدند!!!!! احساسا تم رو از دست دادم! هیجانم! ذوقم به تجربه چیز های جدید، ادبم،حیا،مهربونی،دینم،احترامم به دیگران،زیبایی درونم.....................! دیگه اون علیرضای گذشته نیستم............. خودم رو گم کردم.

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

باتلاق...

خيلي دلم ميخواد با خودم هم رو راست باشم.همونطور که به ديگران توصيه ميکنم و ازشون ميخوام تا با خودشون صادق باشن و واقع بين...
در ذهنم زندگي با واقع بيني،شيرين تر ميشه.
براي من که فقط به همين دنيا اعتقاد دارم،واقع بين بودن يعني استفاده از زمان و پرهيز از خيال پردازي و ايدئاليستي برخورد کردن با موضوعات و تصميم گيري هاي زندگي.ولي...
وقتي به کارنامه ي پايان ترمم نگاه ميکنم،وقتي به زمانايي که بيهوده در گذر هستن نگاه ميکنم...وقتي به روابط پوچ و خنثي فکر ميکنم...حس ميکنم،توو يه باتلاق گير افتادم که به جاي لجن،توش پر از بي ارادگي ها،توهم و بهانه هاست...
راستي...ما کجاي اين اراده هستيم؟؟؟