۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

تقدیم به همه ی دوستان وبلاگ نویسم...

یکی از دلایلی که به سال میلادی بی علاقه نیستم میتونه این باشه که من متولد آخرین ماه میلادی هستم...وقتی یک سال میلادی جدید شروع میشه احساس میکنم یک سال از عمرم گذشته...
خب..چند باری خونه تکونیه وبلاگمونو انجام دادیم و اینبار هم با سال نو همراه شد!
به همه ی دوستانی که تا امروز به خونه ی اینترنتی ما سر زدن و نظر گذاشتن و مارو دلگرم کردن سال نوی میلادی رو تبریک میگم...
همچنین از برادرای سایبری که باعث میشن هرزگاهی یه خوونه تکونی و نقل مکان به خونه ی جدید داشته باشیم هم تشکر میکنم و براشون آرزوی سالی پر از رسوایی و سرنگونی دارم... ;)
...پارسال تو همچین روزایی بود که احساس میکردم تنهاترین آدم شکست خورده در عشق هستم و نمیدونستم تا کی باید بسوزم...
سال 2010 با تمام ماجراهای خوب و بدش گذشت...
دلم میخواد نسبت به سال بعد و سالهای بعد خوش بین باشم..کی میدونه چی خواهد شد!
درخت دل من امسال پر از ستاره هست....
ستاره هاش همون چشمای قشنگ علیرضای من هستن که با با برق جذابی که دارن نیازی به چشمک ستاره ها نیست...
خوشحالم که با تو بزرگ شدم و با تو همراه سفر زندگی هستم...
دوسست دارم و آرزو میکنم تا، سالها برای تو بنویسم....


يه امشب شب عشقه همين امشبو داريم
چرا قصه دردو واسه فردا نذاريم
کيه اهل جهنم که خونش تو بهشته
کي ميدونه که تقدير تو فرداش چي نوشته
يه درمونده امروز واسش فرقي نداره
که فردا سر راهش زمونه چي ميزاره
زمونه رنگارنگه شبو روزش يکي نيست
خوشي دووم نداره غمش هميشگي نيست
اگه فردا برامون پر از صلح و صفا بود
چه خوب بود که تو دنيا يه فردا مال ما بود
بخنديم و بخونيم،بدونيم که امشب شب عشقه
که امشب شب عشقه
نميدم دل به اين،درد دنيا...
تموم غصه ها،مال فردا !

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

کاغذ بی خط...

همش 2روز بودم...فرداش باید بر میگشتم خونه...
ذهن مخدوشم همچنان ناله میکرد و درونمو چنگ میزد...
هوای اتاق بخاطر بخاری زیادی گرم بود و اگه پنجره باز میکردم هوا سرد میشد...
کلافه..خسته...و نگران اینکه نکنه کوچولو از دیدن کلافگیم ناراحت بشه...
نه حوصله فیلم داشتم و نه کامپیترو اینترنت...
کوچولوی من هم مثل پروانه دورم میچرخید و سعی داشت یه جوری کاری کنه تا حوصلمون سر نره...
نمیدونم چطور گذشت اما بلاخره شب شد و موقع خواب...
رفتم رو تخت خوابیدم و خیال میکردم کوچولو هم جاشو میندازه و پایین میخوابه،آخه مامان باباش خونه بودن..
دیدم داره لباساشو در میاره..داشتم بدن زیباشو نگاه میکردم و حسرت میخوردم که دیدم اومد پتو رو ورداشتو کنار من جا باز کرد و ولو شد ;)
تعجب کردم اما خیلی خوشحال شدمو استقبال کردم...میگفت یه شبه دیگه!ولی فردا صبح جامو عوض میکنم..
مثل یه فرشته بالهاشو باز کرد و روی سینم گذاشت...پاشو به پاهام قلاب کرد و سر روی کتفم گذاشت...
احساس میکردم هوای اتاق سبک شده و هوا خیلی خوبه...
از پشت پنجره ی بسته انگار میشد پچ پچ ستاره ها رو شنید که دارن حسودی میکنن...
بدن نرمش رو به تنم میمالیدو از حرارت وجوش انگار تمام مغزم از هر مشکلی تهی شد...
برای بار اول توو عمرم پیش خودم احساس غرور کردم و حس داشتن یه همسر واقعی رو با تمام وجودم درک کردم...
هیچ قلمی نمیتونه اون لحظه هارو زنده کنه که چه حالی داشتم...
بار اول نبود که توو بغل هم بودیم اما اینبار توی خونه تنها نبودیم!واسه همین هیجان توو رگهام میدوید...به قول گفتنی "حرکت انقلابی بود"
صدایی جز نفس اون به گوشم نمیخورد و عطری جز عطر تنش به مشامم نمیرسید..آره...مست بودم..مست مست...مست وجود فرشته کوچولو... شبی بی هوس اما پر حرارت...
به قول جهان"عجب حال خوشیه وقتی که مستی...نه غم داری نه شکستی..."
خاطره ی اون شب و اون شبها و شبهای آینده،برای من و امثال من مثل کاغذ بیخطی میمونه که آخر کتاب داستان مونده باشه و بالاش نوشته شده باشه"هرچی میخوای بنویس..."
میدونید؟ آخه میشه روزها..ماه ها..سالها نوشت..حتی از چیزهایی که اون لحظه اتفاق نیفتاد و فقط رویا بودن..و حتی از چیزهایی که بعدها به ذهنت میرسه و میتونی تووش جا بدی..چون "توو مستی هر اتفاقی ممکنه"...
کوچولوو؟علیرضای قشنگم؟ دوسست دارم...

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

تولدِ عشقم مبارک :)


علی جونم از روزی که نگاهت در نگاهم گره خورد، قلبم ندای (علی دوستت دارم) را به نقطه نقطه بدنم طنین انداز کرد و من در اوج ِ عشق ِ تو خود را در پستوی زمان، تنها حس نمی‌کنم . . .تمام ِ ثروتم قلبی است که در سینه ام نام تو را نبض می کند آن را به تو تقدیم می کنم. زیبایَم می دانی در آغوشت همچون کودکی آرام می شوم؟ در شب ِ زیبای تولدت از خدا می خواهم آغوش ِ مهربان و پر از عشقت را برایم نگه دارد.
تولدت مبارک
علیرضا

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

آشنای نا آشنا

غروب دی ماه پارسال بود .....صدای sms موبایلم منو از رو تخت بلند کرد ...sms از یه شماره نا آشنا !! همیشه این شماره های نا آشنا رو دوست داشتم ، با دیدن این شماره ها ، حس هیجان و ما جراجویی بهم دست می ده.
از طرز نوشتن جملاتش متوجه شدم که یه پسره! جوابش رو ندادم ....نمی دونم چرا؟! یک حسی به من می گفت با جواب دادن این sms دوباره وارد دنیای گِی ها می شم و من خیلی از این موضوع فراری بودم.
یه مدتی بود که تمام تمرکز و انرژیَم رو گذاشته بودم ، تغیری در خودم ایجاد کنم تا بتونم با جنس مخالفم رابطه بگیرم....احساس می کردم از گِی بودن می تونم فاصله بگیرم...چون پذیرش این که به عنوان گِی زندگی کنم برام سخت بود.
فردای اون روز یه sms دیگه از همون شماره : من علی هستم ، یادته آقا پسر ؟
نمی تونستم جواب بدم!
یه ساعت بعد : نمی خوای جواب بدی آقاهِه؟
دلم نیومد جوابش رو ندم ...و با اون تصمیم ِ به ظاهر کوچک مسیر زندگیم تغیر کرد.قرار شد در یک موقعیت مناسب بهم زنگ بزنه و صحبت کنیم. کمی اضطراب داشتم به همراه هیجان....تقریباً یه سال و نیم بود که با هیچ گِی رابطه دوستی نداشتم به جز یکی از دوستهای صمیمی ام که از دوره راهنمایی باهاش دوست بودم. که بعداً هم متوجه شدم همین دوستم شمارمو به علی داده.
از اینکه بعد از دو سال یادِ من کرده و با من تماس گرفته هم متعجب بودم و هم خوشحال ....شیطنتی درونم بر پا شده بود که سعی می کردم جلوشو بگیرم.
بهم زنگ زد ...از تُن صداش خوشم اومد ،شبها با هم چَت می کردیم و بعد از اون روزی که با هم تلفنی صحبت کردیم هر روز بهم زنگ می زد....و صدای مردونشو می شنیدم .
بعد ازتعطیلات عید نوروز تصمیم گرفتم برم ببینمش .خیلی دو دل بودم که برم یا نه! جلوی احساس درونیم روخیلی می گرفتم...حتی قبل از رفتنم موهای سرمو از ته تراشیدم تا وقتی منو دید زیاد براش جذاب نباشم! راستش اولین بار در زندگیم بود که کچل می کردم .راهی ِ سفر شدم....با اینکه دو سال پیش با علی آشنا شده بودم اما از نزدیک ندیده بودمش.
رسیدم به شهری که علی زندگی می کرد ... با ماشینش اومد دنبالم ...در اولین نگاه ،چشمای درشت با مژه های بلندش جذبم کرد ....چهرش با نمک بود با پوست گندمی و موهای موج دار بلند .....
با هم رفتیم خونش ...توو پارکینگ بهم گفت یکی از اقوامش خونشون هست .فکر می کردم تنهاست ...کمی معذب شدم.بعداً که فهمیدم فامیلش هم یکی مثل خودمونه خیالم راحت شد....از برقی که توو چشمای علی می دیدم مشخص بود که خیلی از اومدنم خوشحاله...
داشتم توو اُتاق ِ علی لباسهامو عوض می کردم که علی اومد و منو از خوشحالی در آغوش گرفت ...از رفتار خیلی صمیمانش تعجب کردم....خیلی خسته بودم و علی از چشمای خستم اینو فهمید ،از من خواست رو تختش استراحت کنم،رو تختش دراز کشیدم و چشم هامو بستم چراغ رو خاموش کرد و رفت شام درست کنه.
نمی دونم چقدر خوابیدم..با صدای در بیدار شدم و چشامو نیمه باز نگه داشتم ...علی رو دیدم که درو بست و کنار تخت اومد و پایین نشست به من خیره شد با لبخندی شیرین ....متوجه نشد که بیدار هستم بهم نزدیک شد ..چشامو بستم،بوسه کوچولوشو رو گونم احساس کردم و چشامو باز کردم ولی رفته بود....من اونقدر غرق تعجب و احساساتم شده بودم که متوجه رفتنش نشدم.
بعد از چند دقیقه بلند شدم و سه نفری شام خوردیم....تلوزیون تماشا کردیم و درباره سریال های فارسی 1 صحبت کردیم....
وقت خواب رسید...
علی پایین کنار تختش رخت خواب پهن کرد و از من خواست روی تختش بخوابم و خودش پایین بخوابه ولی قبول نکردم و سریع پایین دراز کشیدم...می شد از رفتارش حدس زد که چقدر مهربونه.اونم روی تخت دراز کشید و اومد لبه تخت بهم خیره شد....دستامو دراز کردم ...دستمو به گرمی توو دستای نرم و مردونش فشرد ...بهم گفت باورش نمیشه که پیشش هستم....بهش شب بخیر گفتم و چشمام رو بستم.خوابم نمی برد...غرق در افکار پریشونم بودم. بعد از نیم ساعت چشامو باز کرد دیدم علی هنوز داره به من خیره نگاه می کنه ....بهش گفتم اگه می خوای بیا پیش من بخواب ....اومد کنارم و منو در آغوش گرفت و توو بغل گرمش خوابم برد.....
احساس نیازم به یه مرد دوباره توو وجودم زنده شد.
با اینکه نمی خواستم رابطه ای رو با علی شروع کنم اما یه چیزی در وجودم بود که باعث می شد خودمو براش لوس کنم و یا به خودم برسم تا پیشش جذاب باشم. یه روزقرار شد من شام درست کنم، فامیلشون رفته بود بیرون و علی هم رفته بود مواد غذایی که برای شام کم داشتم رو بخره...رفتم سراغ چمدونم و وِست و شلوارک ِ جینمو که خودم دوخته بودم پوشیدم و کمی به سر و صورتم رسیدم ...رفتم آشپز خونه و مشغول آشپزی شدم.صدای زنگ در اومد ،درو باز کردم فامیل علی بود ...با تعجب سر و پام و نگاهی انداخت و اومد داخل....من و اون مشغول دیدن تلویزیون شدیم ... روی مبل روبه روی در ورودی نشسته بودم که کلید توو در صدایی کرد و چهره علی رو پشت در دیدم....وقتی چشماش به من اُفتاد ...خشکش زد یه لحظه...منم با لبخندی نمکین بهش سلام کردم و وسیله ها رو از دستش گرفتم ...چون فامیلشون اونجا بود چیزی نگفت ....ولی از نگاهش فهمیدم که تیرمو به هدف زدم ....
راستش ته دلم می خواستم که رابطه ای رو شروع کنم ...ولی خیلی وقت بود که از این نوع رابطه با هم جنس فاصله گرفته بودم.
اون شب همسایه علی هم که گی بود اومده بود و چهار نفری شام خوردیم و ظاهراَ همه از دستپختم خوششون اومده بود؛مخصوصاَ علی... تیر دوم هم به هدف خورد.
یه روز بعد فامیل علی رفت و من و علی تنها شدیم ...روزهای خوب و پر خاطره ای برام بود ...علی برام یه خرس خشگل خرید که واقعاً برام سورپرایز جالب و به یاد موندنی بود ...
بعد از چند بار رفت و آمد احساس کردم خیلی به علی وابسته شدم و رابطمون چیزی بیشتر از یه رفاقت صمیمانست!
شواهد درونی و بیرونی حکم به عشق می داد....وقتی به نبودش در کنارم فکر می کردم اشک توو چشمام حلقه می بست ...نتونستم بر احساسم غلبه کنم و رابطمونو به عنوان زوج پذیرفتیم.
تا الان که حدود 13 ماه از اولین دیدارمون می گذره!پستی و بلندی های زیادی توو رابطمون وجود داشت ولی سعی کردیم با کمک و عشقی که به هم داریم حلشون کنیم و رابطمون رو به سوی بهتر شدن پیش ببریم و از با هم بودن کمال لذت رو ببریم.
در این مدت با دوست های علی آشنا شدم و از دوستی با اونها راضی هستم و لذت می برم.از اینکه در کنارمون کسانی مثل خودمون هستن
و می تونیم آزادانه و بدون ترس در کنار اونها به عشقی که داریم ببالیم خوشحالم.
منو علی رابطه ای رو شروع کردیم که پایانی براش وجود نداره ...
علی نازنینم شاید خیلی کم به زبون بیارم دوستت دارم و عاشقت هستم اما با نگاهم به نگاهت که بی اختیار اشک ازشون جاری میشه با قلب و روحت حس کن که ذره ذره وجودم فریاد می زنند عاشقتم.
علیرضا

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

علیرضا کوچولوی درونم




دلم برای دوران کودکیم تنگ شده......یادمه اون قدیما توو اُتاق گرم و نرمم که پر از اسباب بازی و عروسک بود این آرزو رو می کردم که همیشه توو همین سن و سال بمونم و بزرگ نشم! یه جورایی حس می کردم دنیای بزرگا زیاد قشنگ نیست.......حداقل به دنیای بچه ها نمی رسه ! بیشتر اوقات با داداشم بازی می کردم ،دنیای زیبایی با هم ساخته بودیم و توش بازی می کردیم ...خیلی بهم خوش می گذشت ...توو اون بازی هامون خیلی از احساساتی که یه فرد توو بزرگسالی تجربه می کنه ...در کودکیم تجربه کردم؛احساس حمایت یک مادر ،احساس دلسوزی یک معلم و... .
دنیای رنگارنگی بود ، هیجان زیاد،شادی واقعی،لذت نا تمام .... دوست نداشتم هیچ وقت تمام بشه! یادمه آخر جشن فارق التحصیلی کلاس اول گریه کردم ...معلم مهربونم خانم فرخی از من پرسید چرا گریه می کنی؟ گفتم دوست ندارم بزرگ بشم...آرزو می کنم همیشه توو همین سن بمونم!

بزرگ شدم و از دنیای کودکی پرتم کردن بیرون !حالا توو دنیای بزرگا زندگی می کنم، اما سعی کردم تمام احساسات اون دنیا رو توو خودم حفظ کنم....عواطف و احساسات واقعی و زیبای کودکیم. اگه سیگار و قلیون نمی کشم، مشروب نمی خورم و هزار تا کار دیگه ای که بزرگا انجام می دنو دوست ندارم و هیچ لذتی ازش نمی برم به خاطر اینه که می خوام کودک درونم نفس بکشه ...زنده بمونه ! علیرضا کوچولو رو با اون نگاه معصومش و قلب پاکش دوست دارم ...نمی خوام هیچ وقت گمش کنم...




علیرضا