۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

علیرضا کوچولوی درونم




دلم برای دوران کودکیم تنگ شده......یادمه اون قدیما توو اُتاق گرم و نرمم که پر از اسباب بازی و عروسک بود این آرزو رو می کردم که همیشه توو همین سن و سال بمونم و بزرگ نشم! یه جورایی حس می کردم دنیای بزرگا زیاد قشنگ نیست.......حداقل به دنیای بچه ها نمی رسه ! بیشتر اوقات با داداشم بازی می کردم ،دنیای زیبایی با هم ساخته بودیم و توش بازی می کردیم ...خیلی بهم خوش می گذشت ...توو اون بازی هامون خیلی از احساساتی که یه فرد توو بزرگسالی تجربه می کنه ...در کودکیم تجربه کردم؛احساس حمایت یک مادر ،احساس دلسوزی یک معلم و... .
دنیای رنگارنگی بود ، هیجان زیاد،شادی واقعی،لذت نا تمام .... دوست نداشتم هیچ وقت تمام بشه! یادمه آخر جشن فارق التحصیلی کلاس اول گریه کردم ...معلم مهربونم خانم فرخی از من پرسید چرا گریه می کنی؟ گفتم دوست ندارم بزرگ بشم...آرزو می کنم همیشه توو همین سن بمونم!

بزرگ شدم و از دنیای کودکی پرتم کردن بیرون !حالا توو دنیای بزرگا زندگی می کنم، اما سعی کردم تمام احساسات اون دنیا رو توو خودم حفظ کنم....عواطف و احساسات واقعی و زیبای کودکیم. اگه سیگار و قلیون نمی کشم، مشروب نمی خورم و هزار تا کار دیگه ای که بزرگا انجام می دنو دوست ندارم و هیچ لذتی ازش نمی برم به خاطر اینه که می خوام کودک درونم نفس بکشه ...زنده بمونه ! علیرضا کوچولو رو با اون نگاه معصومش و قلب پاکش دوست دارم ...نمی خوام هیچ وقت گمش کنم...




علیرضا

۱ نظر:

نقطه چين ها. . . گفت...

میشه بزرگ شد اما کودکانه ماند...

یوسف