۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

Lost


خوب اینجا دفتر خاطراتم نیست که از تمام اتفاقات و احساساتم بنویسم. اما آدم گاهی دوست داره یه حرفایی رو تنها به یه دفتر بی جون نزنه! به چیزی بزنه که قلب و روح داره.به یه موجود با احساساتی شبیه خودمون! 
سوالی که این روز ها توو ذهنمه اینه که چی کار کنم که مثله دوران کودکیم بیشتر اوقات رو خوشحال سپری کنم؟! نمی دونم چرا جذابیت های خیلی چیزها از زندگیم پر کشیدن و رفتن! جذابیت کشیدن یک نقاشی،رقصیدن،حفظ ارتباط با دوستانم،بر قراری ارتباط با یک دوست جدید، تماشای برنامه های تلویزیون،ادامه دادن کلاس ویولن،سکس،احساس عشق، حتی چیز هایی که تازه تجربه کردم مثله نوشیدن مشروب.......! چرا کارهایی که برام جذاب بودن و خوشحالم می کردن دیگه مثله قبل نیستن.
احساس می کنم همه چیز تکراری شده یه تکرار مسخره و بدون هیجان!
وقتی به علی گفتم چند وقته خوشحال نیستم بهم گفت هیچ وقت خوشحال نبودی! :(
ولی این حرف درست نیست من خوشحالی رو تجربه کردم که الان فقدانش رو حس می کنم.چرا کامران وقتی اسم قلیون به گوشش می خوره مثله یک بچه ذوق می کنه و دهنش آب می اُفته....اون موقع من به این فکر می کنم که جایگزینی انتخاب کنم که مثله قلیون ِ کامران خوشحالم کنه اما چیزی پیدا نمی کنم.....
قبل اینها داداشم باعث خوشحالیم بود...با کارهاش با حرفاش با بازی هامون! از وقتی ازدواج کرد حالا اون خوشحالی نصیب همسرش شده .... و من جایگزینی به جذابی داداشم پیدا نمی کنم! چیزی که از ته قلب خوشحالم کنه !خوب اینکه همسر یا دوستی مثله داداشم پیدا کنم تا مثله اون خوشحالم کنه شاید امکان پذیر نباشه چون داداشم یه دونست !!!
بلد نیستم حتی ادای خوشحالی رو در بیارم .... هر جایی که با علی می رم و مردم منو اون رو مقایسه می کنن ...!به علی می گن: دوستتون انگار بی حال هستن! ایشون چقدر کم حرف هستن!؟ گرما زده شدن ایشون؟ فروشنده یک بوتیک،صاحب سوپر مارکت،دوستاش ...یه جمله ای می گن که من می دونم تنها دلیلش خوشحال نبودن منه! من این رو می دونم که خیلی چیز ها دارم توو زندگیم که شاید بقیه آرزوی داشتنش رو داشته باشند و مایه خوشحالیشون باشه! اگه می تونستم اونا رو بهشون می دادم تا خوشحال باشند اما چیزی رو داشته باشم تا من رو خوشحال و راضی نگه داره ولی نمی دونم اون چیه و چطور به وجود میاد،از کی باید بگیرمش؟! آدم هایی که میشناختم و آدم های جدیدی که توو هفته پیش دیدم :علی ،کامران، هوداد، مسعود،آرش،محمد، جیران، آروین،مهرداد،سپهر،علیرضا....... کارهایی که انجام دادم :مسافرت، آشپزی ،خرید لباس ،کفش، ظرف،کادو !شوخی و خنده های زورکی! سکس، رقص، مشروب!
هیچ کدوم نتونستن منو از ته قلب خوشحال کنند و حس هیجان و سر زندگی به من بدند!!!!! احساسا تم رو از دست دادم! هیجانم! ذوقم به تجربه چیز های جدید، ادبم،حیا،مهربونی،دینم،احترامم به دیگران،زیبایی درونم.....................! دیگه اون علیرضای گذشته نیستم............. خودم رو گم کردم.

۲ نظر:

مسعود گفت...

چرا؟ آرامش میخوای یا ذوق و قریحه؟ یا شایدم لذت و زندگی؟ همه چی تو خودته
گاهی آدما به این روزا میوفتن مثل علی
گاهی آدما این شکلی میشن مث علیرضا
کدوم کار درسته یا غلط؟ من میدونم ولی فقط یه کم نگاه کردن میخواد اونم با چشمای باز
چشمایی که شاید نباید مثل قبل ببینن
وقتی تو علیرضا مشروب میخوری برای من خیلی پیغام ها رو ارائه میده، که دیگه علیرضا اون چیزی که قبل بوده نیست و شاید از بودنش به مثل قبل خسته شده و دنبال یه پوست جدید میگرده
ولی احتمالا این اتفاق برای ندیدن درست گذشته ی خودته، برعکس علی، علی انگاری آینده ش رو نمیخواد درست ببینه و گذشته ش هم که رد شده، زندگی فقط الان نیست
شاید من تمام یه هفته بدون هیچ دلخوشی ای کارهایی رو بکنم فقط برای اونکه میدونم این کارها جمعه ی خیلی لذت بخشی رو برام رقم میزنن. علی و علیرضای خوب و دوست داشتنی، شما دوتا به نظر نمیرسه که احتیاج داشته باشید لباس و پوست عوض کنید، شاید فقط احتیاج باشه یه کم این لباس رو جم و جور کنید.
اون چیزی که تو توش گیر کردی نه باتلاقه نه سیلی که تو رو بخواد با خودش ببره. فقط یه سرابه که داری از دور میبینی. یه لیوان آب همین الان از یخچال بردار و بخور و میبینی که واقعا چیزی نیست.
علیرضا تو وقتی که مشروب خوردی یعنی یه چیزایی رو از دست دادی، یه سری چیزا که الکی به خودت بسته بودی و این شاید اتفاق خوبی باشه در آینده. فقط یه کم فهمیدن درست میخواد از خودت و اطرافیانت. همین،‌ شما دو تا دوست عزیز :×

ناشناس گفت...

علیرضای مهربون و با احساس، فقط یه افسردگی خیلی خفیفه. به زودی زود، برطرف میشه. این موارد رو هرچی سخت تر بگیرید، سخت تر میگذره. اجازه بدید این پریود تمام شه...