۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

آشنای نا آشنا

غروب دی ماه پارسال بود .....صدای sms موبایلم منو از رو تخت بلند کرد ...sms از یه شماره نا آشنا !! همیشه این شماره های نا آشنا رو دوست داشتم ، با دیدن این شماره ها ، حس هیجان و ما جراجویی بهم دست می ده.
از طرز نوشتن جملاتش متوجه شدم که یه پسره! جوابش رو ندادم ....نمی دونم چرا؟! یک حسی به من می گفت با جواب دادن این sms دوباره وارد دنیای گِی ها می شم و من خیلی از این موضوع فراری بودم.
یه مدتی بود که تمام تمرکز و انرژیَم رو گذاشته بودم ، تغیری در خودم ایجاد کنم تا بتونم با جنس مخالفم رابطه بگیرم....احساس می کردم از گِی بودن می تونم فاصله بگیرم...چون پذیرش این که به عنوان گِی زندگی کنم برام سخت بود.
فردای اون روز یه sms دیگه از همون شماره : من علی هستم ، یادته آقا پسر ؟
نمی تونستم جواب بدم!
یه ساعت بعد : نمی خوای جواب بدی آقاهِه؟
دلم نیومد جوابش رو ندم ...و با اون تصمیم ِ به ظاهر کوچک مسیر زندگیم تغیر کرد.قرار شد در یک موقعیت مناسب بهم زنگ بزنه و صحبت کنیم. کمی اضطراب داشتم به همراه هیجان....تقریباً یه سال و نیم بود که با هیچ گِی رابطه دوستی نداشتم به جز یکی از دوستهای صمیمی ام که از دوره راهنمایی باهاش دوست بودم. که بعداً هم متوجه شدم همین دوستم شمارمو به علی داده.
از اینکه بعد از دو سال یادِ من کرده و با من تماس گرفته هم متعجب بودم و هم خوشحال ....شیطنتی درونم بر پا شده بود که سعی می کردم جلوشو بگیرم.
بهم زنگ زد ...از تُن صداش خوشم اومد ،شبها با هم چَت می کردیم و بعد از اون روزی که با هم تلفنی صحبت کردیم هر روز بهم زنگ می زد....و صدای مردونشو می شنیدم .
بعد ازتعطیلات عید نوروز تصمیم گرفتم برم ببینمش .خیلی دو دل بودم که برم یا نه! جلوی احساس درونیم روخیلی می گرفتم...حتی قبل از رفتنم موهای سرمو از ته تراشیدم تا وقتی منو دید زیاد براش جذاب نباشم! راستش اولین بار در زندگیم بود که کچل می کردم .راهی ِ سفر شدم....با اینکه دو سال پیش با علی آشنا شده بودم اما از نزدیک ندیده بودمش.
رسیدم به شهری که علی زندگی می کرد ... با ماشینش اومد دنبالم ...در اولین نگاه ،چشمای درشت با مژه های بلندش جذبم کرد ....چهرش با نمک بود با پوست گندمی و موهای موج دار بلند .....
با هم رفتیم خونش ...توو پارکینگ بهم گفت یکی از اقوامش خونشون هست .فکر می کردم تنهاست ...کمی معذب شدم.بعداً که فهمیدم فامیلش هم یکی مثل خودمونه خیالم راحت شد....از برقی که توو چشمای علی می دیدم مشخص بود که خیلی از اومدنم خوشحاله...
داشتم توو اُتاق ِ علی لباسهامو عوض می کردم که علی اومد و منو از خوشحالی در آغوش گرفت ...از رفتار خیلی صمیمانش تعجب کردم....خیلی خسته بودم و علی از چشمای خستم اینو فهمید ،از من خواست رو تختش استراحت کنم،رو تختش دراز کشیدم و چشم هامو بستم چراغ رو خاموش کرد و رفت شام درست کنه.
نمی دونم چقدر خوابیدم..با صدای در بیدار شدم و چشامو نیمه باز نگه داشتم ...علی رو دیدم که درو بست و کنار تخت اومد و پایین نشست به من خیره شد با لبخندی شیرین ....متوجه نشد که بیدار هستم بهم نزدیک شد ..چشامو بستم،بوسه کوچولوشو رو گونم احساس کردم و چشامو باز کردم ولی رفته بود....من اونقدر غرق تعجب و احساساتم شده بودم که متوجه رفتنش نشدم.
بعد از چند دقیقه بلند شدم و سه نفری شام خوردیم....تلوزیون تماشا کردیم و درباره سریال های فارسی 1 صحبت کردیم....
وقت خواب رسید...
علی پایین کنار تختش رخت خواب پهن کرد و از من خواست روی تختش بخوابم و خودش پایین بخوابه ولی قبول نکردم و سریع پایین دراز کشیدم...می شد از رفتارش حدس زد که چقدر مهربونه.اونم روی تخت دراز کشید و اومد لبه تخت بهم خیره شد....دستامو دراز کردم ...دستمو به گرمی توو دستای نرم و مردونش فشرد ...بهم گفت باورش نمیشه که پیشش هستم....بهش شب بخیر گفتم و چشمام رو بستم.خوابم نمی برد...غرق در افکار پریشونم بودم. بعد از نیم ساعت چشامو باز کرد دیدم علی هنوز داره به من خیره نگاه می کنه ....بهش گفتم اگه می خوای بیا پیش من بخواب ....اومد کنارم و منو در آغوش گرفت و توو بغل گرمش خوابم برد.....
احساس نیازم به یه مرد دوباره توو وجودم زنده شد.
با اینکه نمی خواستم رابطه ای رو با علی شروع کنم اما یه چیزی در وجودم بود که باعث می شد خودمو براش لوس کنم و یا به خودم برسم تا پیشش جذاب باشم. یه روزقرار شد من شام درست کنم، فامیلشون رفته بود بیرون و علی هم رفته بود مواد غذایی که برای شام کم داشتم رو بخره...رفتم سراغ چمدونم و وِست و شلوارک ِ جینمو که خودم دوخته بودم پوشیدم و کمی به سر و صورتم رسیدم ...رفتم آشپز خونه و مشغول آشپزی شدم.صدای زنگ در اومد ،درو باز کردم فامیل علی بود ...با تعجب سر و پام و نگاهی انداخت و اومد داخل....من و اون مشغول دیدن تلویزیون شدیم ... روی مبل روبه روی در ورودی نشسته بودم که کلید توو در صدایی کرد و چهره علی رو پشت در دیدم....وقتی چشماش به من اُفتاد ...خشکش زد یه لحظه...منم با لبخندی نمکین بهش سلام کردم و وسیله ها رو از دستش گرفتم ...چون فامیلشون اونجا بود چیزی نگفت ....ولی از نگاهش فهمیدم که تیرمو به هدف زدم ....
راستش ته دلم می خواستم که رابطه ای رو شروع کنم ...ولی خیلی وقت بود که از این نوع رابطه با هم جنس فاصله گرفته بودم.
اون شب همسایه علی هم که گی بود اومده بود و چهار نفری شام خوردیم و ظاهراَ همه از دستپختم خوششون اومده بود؛مخصوصاَ علی... تیر دوم هم به هدف خورد.
یه روز بعد فامیل علی رفت و من و علی تنها شدیم ...روزهای خوب و پر خاطره ای برام بود ...علی برام یه خرس خشگل خرید که واقعاً برام سورپرایز جالب و به یاد موندنی بود ...
بعد از چند بار رفت و آمد احساس کردم خیلی به علی وابسته شدم و رابطمون چیزی بیشتر از یه رفاقت صمیمانست!
شواهد درونی و بیرونی حکم به عشق می داد....وقتی به نبودش در کنارم فکر می کردم اشک توو چشمام حلقه می بست ...نتونستم بر احساسم غلبه کنم و رابطمونو به عنوان زوج پذیرفتیم.
تا الان که حدود 13 ماه از اولین دیدارمون می گذره!پستی و بلندی های زیادی توو رابطمون وجود داشت ولی سعی کردیم با کمک و عشقی که به هم داریم حلشون کنیم و رابطمون رو به سوی بهتر شدن پیش ببریم و از با هم بودن کمال لذت رو ببریم.
در این مدت با دوست های علی آشنا شدم و از دوستی با اونها راضی هستم و لذت می برم.از اینکه در کنارمون کسانی مثل خودمون هستن
و می تونیم آزادانه و بدون ترس در کنار اونها به عشقی که داریم ببالیم خوشحالم.
منو علی رابطه ای رو شروع کردیم که پایانی براش وجود نداره ...
علی نازنینم شاید خیلی کم به زبون بیارم دوستت دارم و عاشقت هستم اما با نگاهم به نگاهت که بی اختیار اشک ازشون جاری میشه با قلب و روحت حس کن که ذره ذره وجودم فریاد می زنند عاشقتم.
علیرضا

۲ نظر:

Danials گفت...

سلام
چقدر زیبا اون صحنه هارو توصیف کردی....
امیدوارم همیشه با هم و برای هم بمونید
موفق باشید

AMIR گفت...

چقدر قشنگ احساس تو گفتی، خیلی باحالیت دل می خواست از نزدیک شماها رو می دیدم امیدوارم همیشه باهم خوش باشید