۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

کاغذ بی خط...

همش 2روز بودم...فرداش باید بر میگشتم خونه...
ذهن مخدوشم همچنان ناله میکرد و درونمو چنگ میزد...
هوای اتاق بخاطر بخاری زیادی گرم بود و اگه پنجره باز میکردم هوا سرد میشد...
کلافه..خسته...و نگران اینکه نکنه کوچولو از دیدن کلافگیم ناراحت بشه...
نه حوصله فیلم داشتم و نه کامپیترو اینترنت...
کوچولوی من هم مثل پروانه دورم میچرخید و سعی داشت یه جوری کاری کنه تا حوصلمون سر نره...
نمیدونم چطور گذشت اما بلاخره شب شد و موقع خواب...
رفتم رو تخت خوابیدم و خیال میکردم کوچولو هم جاشو میندازه و پایین میخوابه،آخه مامان باباش خونه بودن..
دیدم داره لباساشو در میاره..داشتم بدن زیباشو نگاه میکردم و حسرت میخوردم که دیدم اومد پتو رو ورداشتو کنار من جا باز کرد و ولو شد ;)
تعجب کردم اما خیلی خوشحال شدمو استقبال کردم...میگفت یه شبه دیگه!ولی فردا صبح جامو عوض میکنم..
مثل یه فرشته بالهاشو باز کرد و روی سینم گذاشت...پاشو به پاهام قلاب کرد و سر روی کتفم گذاشت...
احساس میکردم هوای اتاق سبک شده و هوا خیلی خوبه...
از پشت پنجره ی بسته انگار میشد پچ پچ ستاره ها رو شنید که دارن حسودی میکنن...
بدن نرمش رو به تنم میمالیدو از حرارت وجوش انگار تمام مغزم از هر مشکلی تهی شد...
برای بار اول توو عمرم پیش خودم احساس غرور کردم و حس داشتن یه همسر واقعی رو با تمام وجودم درک کردم...
هیچ قلمی نمیتونه اون لحظه هارو زنده کنه که چه حالی داشتم...
بار اول نبود که توو بغل هم بودیم اما اینبار توی خونه تنها نبودیم!واسه همین هیجان توو رگهام میدوید...به قول گفتنی "حرکت انقلابی بود"
صدایی جز نفس اون به گوشم نمیخورد و عطری جز عطر تنش به مشامم نمیرسید..آره...مست بودم..مست مست...مست وجود فرشته کوچولو... شبی بی هوس اما پر حرارت...
به قول جهان"عجب حال خوشیه وقتی که مستی...نه غم داری نه شکستی..."
خاطره ی اون شب و اون شبها و شبهای آینده،برای من و امثال من مثل کاغذ بیخطی میمونه که آخر کتاب داستان مونده باشه و بالاش نوشته شده باشه"هرچی میخوای بنویس..."
میدونید؟ آخه میشه روزها..ماه ها..سالها نوشت..حتی از چیزهایی که اون لحظه اتفاق نیفتاد و فقط رویا بودن..و حتی از چیزهایی که بعدها به ذهنت میرسه و میتونی تووش جا بدی..چون "توو مستی هر اتفاقی ممکنه"...
کوچولوو؟علیرضای قشنگم؟ دوسست دارم...

۲ نظر:

احمد گفت...

عجب ریسک کردین!!!
کاشکی قسمت ما هم بشه!!

غريبه گفت...

خيلي باحاله
ياد خاطرات خودم افتادم
نفس گرم
حرارت بدن
...
داغون شدم
اميدوارم عشقت پايدار باشه