۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

کوچولووی بزرگ...

هربار که فاصله ها کم میشنو بهت نزدیک میشم،یاد لحظه ی دور شدن آزارم میده...
وقتی پیشمی مثل یه رویا میمونه که هربار از قبل شیرینتر و جذابترِ!
داشتم به یادگاری های قشنگت نگاه میکردم کوچولوی من...
اتاق بی روح من الان پر از اشیایی شده که بوی عشق و مهربونی میدن...
وقتی به شال و کلاهی که با دستای قشنگ تو بافته شده نگاه میکنم،یاد اون روزی میفتم که اونارو بهم کادو دادیو گفتی"هر تارو پودشو با عشق برات بافتم".. راست میگفتی،چون هربار که لمسشون میکنم ناخودآگاه اشک توو چشم حلقه میشه و این معجزه ی عشق توِ..
کوچولوی ناز؟ همیشه هرس تورو در میارم اما باز منو میبخشی و گاهی به روی خودت نمیاری.پیش دوستام یه همسر مهربونی برام و تووی تنهاییمون یه وروجک شیرین و با نمک...
درسته ازت 3سال بزرگترم اما همیشه مثل یه معلم منو راهنماییم میکنی...
صدای مهربونت هر دردیو از جسمم دور میکنه..صدایی که امواج انرژی زای عشق رو به همراه میاره...
با تو فهمیدم که "دوستت دارم" فقط به گفتن این جمله نیست!
میبینم...من عشق رو توو نگاهت میبینم...توو کلامت و تووی رفتارت...
آرزوی من،رسیدن تو به آرزوهای قشنگته...
 تو....تو...تو...کوچولووی بزرگ من...

...دوسست دارم...